.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۹→
صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشی پیچید...به سختی خودش وکنترل می کرد تا بیشتراز این عصبانی نشه!بدجور آمپر چسبونده بود!
حالا درسته که دلم می خواست یه ذره سرم غیرتی بشه ذوق کنم ولی دیگه نمی خواستم که انقدر عصبی بشه...گناه داشت...دلم واسش سوخت واز خر شیطون پیاده شدم!
بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش ومهربون باشه گفتم:چرا الکی انقدر خودت وعصبانی می کنی؟...درسته اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!گفتم هیچ احساسی نسبت بهش ندارم واونم دمش وگذاشت روکولش ورفت!...چرا بی خودی حرص می خوری عزیزم؟
این عزیزم آخر از دهنم پرید!
عزیزم وکه گفتما،اصلا ازاین روبه اون رو شد...دیگه صدای نفس های تندوعصبیش به گوشم نمی خورد!انگار آروم شده بود!
صدای متعجب وذوق زده اش به گوشم خورد:
- چی گفتی؟
بازم شیطنتم گل کرده بود!...دلم نمیومد اذیتش کنم ولی روحیه خبثم اجازه نمی دادکه به حرف دلم گوش بدم.
بالحنی که سعی می کردم متعجب باشه گفتم:من؟!چی گفتم؟
- همین که گفتی...گفتی که پوریا هرچی دلش خواست گفت ولی تو...
- آهان!اون ومیگی؟...هیچی دیگه!اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!بهش گفتم دوسش ندارم و اونم رفت...
لحنش ذوق زده تراز قبل شد:
- آره آفرین...خب بعدش چی گفتی؟
مثل بچه خنگاگفتم:چی گفتم؟...چیز دیگه ای نگفتم که!...توهم زدی؟!
- چرا یه چیز گفتی چرا بی خودی حرص...
- آهان!...گفتم چرا بیخودی حرص می خوری!
من عزیزم آخرش وانکار کردم ولی ارسلان بالحن کلافه ای حرفم وادامه داد:
- عزیزم!
متعجب داد زدم:
- من؟...من گفتم عزیزم؟کی گفتم؟!
پوفی کشید وزیرلب گفت:بیخیال...مهم نیس!
حالا درسته که دلم می خواست یه ذره سرم غیرتی بشه ذوق کنم ولی دیگه نمی خواستم که انقدر عصبی بشه...گناه داشت...دلم واسش سوخت واز خر شیطون پیاده شدم!
بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش ومهربون باشه گفتم:چرا الکی انقدر خودت وعصبانی می کنی؟...درسته اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!گفتم هیچ احساسی نسبت بهش ندارم واونم دمش وگذاشت روکولش ورفت!...چرا بی خودی حرص می خوری عزیزم؟
این عزیزم آخر از دهنم پرید!
عزیزم وکه گفتما،اصلا ازاین روبه اون رو شد...دیگه صدای نفس های تندوعصبیش به گوشم نمی خورد!انگار آروم شده بود!
صدای متعجب وذوق زده اش به گوشم خورد:
- چی گفتی؟
بازم شیطنتم گل کرده بود!...دلم نمیومد اذیتش کنم ولی روحیه خبثم اجازه نمی دادکه به حرف دلم گوش بدم.
بالحنی که سعی می کردم متعجب باشه گفتم:من؟!چی گفتم؟
- همین که گفتی...گفتی که پوریا هرچی دلش خواست گفت ولی تو...
- آهان!اون ومیگی؟...هیچی دیگه!اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!بهش گفتم دوسش ندارم و اونم رفت...
لحنش ذوق زده تراز قبل شد:
- آره آفرین...خب بعدش چی گفتی؟
مثل بچه خنگاگفتم:چی گفتم؟...چیز دیگه ای نگفتم که!...توهم زدی؟!
- چرا یه چیز گفتی چرا بی خودی حرص...
- آهان!...گفتم چرا بیخودی حرص می خوری!
من عزیزم آخرش وانکار کردم ولی ارسلان بالحن کلافه ای حرفم وادامه داد:
- عزیزم!
متعجب داد زدم:
- من؟...من گفتم عزیزم؟کی گفتم؟!
پوفی کشید وزیرلب گفت:بیخیال...مهم نیس!
۲۴.۶k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.